{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش گر فضل خدای میشناسی بر خویش نیکویی کن که مردم نیکاندیش از دولت بختش همه نیک آید پیش
با گل به مثل چو خار میباید بود با دشمن، دوستوار میباید بود خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار میباید بود
گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد در وهم نیاید که چرا میبخشد بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد ملک آن خداست تا کرا میبخشد
مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری
چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم
گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش گر فضل خدای میشناسی بر خویش نیکویی کن که مردم نیکاندیش از دولت بختش همه نیک آید پیش
با گل به مثل چو خار میباید بود با دشمن، دوستوار میباید بود خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار میباید بود
گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد در وهم نیاید که چرا میبخشد بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد ملک آن خداست تا کرا میبخشد
مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری
چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم
گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}